میلاد ستاره(شعر از ش ش شب) 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

شب است تاریک و قیراگون

چراغان نیست امشب آسمان گویا نبوده ست کذبی افزون

جشن میلاد ستاره

***

زمهریری سوزناک است

کز نهاد تار این افسانه می آید

سگان فریاد خاموشی زنند کامشب ز قلب تیره می زاید

***

میان شهر شعرستان

که شب بس منظرش زیباست

به کوی زندگی در کوچه ی بن بست

که سوسوی چراغی کم نفس از روزنی پیداست

سیه بومی حدیث ناشگونی می سُراید

***

به کنجی کوزه ای اندر

کنارش کاسه آبی، تکّه نانی خشک

بر این ویرانه وش منزل

به روی طاقچه مردی جوان در قاب عکسی

 همچنان بی جان، نگه دارد

- نگاهی گوییا خالی ز امید رسیدن از پس راهی توان فرسا

رهی شاید ورای این جهان

کز آن برفت هرکس،

نبیند منتظر آید -

در آنجا گرد فانوسی دو مجلس برقرار هستند:

دو سه چند شب پره از باده ی تابان بودن پر زنان مستند

خروش زندگی از جیرجیرک ها برآید

تا بدینسان لحظه های سربی سنگین ساعت را

سبک سازند شاید

زیستن با آن قدم های ضعیفش

این دراز، این جاده ی صبح امیدش را بپیماید

***

جدا زین مجلس آواز و رقصیدن

دگر محفل غریق بحر خاموشیست

به بالینی بخسبیده چنان نازندگان

یک کودک بیمار و بنشسته کنارش مادری رنجور و غمدیده

از آنچه زندگیش نامند از او بهتران!-

بس داستان هایی شنیده

گه گداری از کنار آن جدار خوش نگار جار شیرین کام

خود ولی در کوله بار خاطراتش، در کتاب واژگانش

ردّی از آن لعبت جادو ندیده

جوان رخسارش از پشت چروک و چین های زندگی پیدا

سرشک از چشمه ی چشمش چشاند آب روییدن

کویر تشنه ی رخ را

دمادم با امید نوش دیدن

 بهر سهرابش در آن فردا

***

نفس ها سخت بر آرد ز چاه گرم سینه

می گشاید دیدگانش را

به آرامی و می خواند به فریادی که نجوایی نباشد بیش

مامش را

مریض خردسال و کودک افتاده ی این داستان ما

***

دو دست مام غمدیده

چنان یک شاخه ی رز لاغر و خشکیده می جنبند

عرق از روی پیشانی گرمش با قماشی خیس می روبند

- چه می گویی عزیز جان؟!

به جانم درد تو افتد..

خدا را طاقتی آور که تا صبحت از آن

همسایه آرم یاری از بهر نجات جان..

***

چه نیرویی! چه امیدی در آن آخر کلامش بود!..

کدام همسایه را گوید؟! همان که آرمد بر

 بستری گرم از حریر و مخمل و دیبای رومی؟!

همان را گوید آیا گربه اش را نوکری باشد شباروزی؟!

همان را گوید آیا مست دائم باشد از پیمانه ی زرّین بهروزی؟!

همان را گوید آیا بهر درد ناخنش صد گونه مرهم می ستاند؟!

غیر شادی و سفر کردن به دریاها و ساحل ها و پرواز از

ورای آرمان و آرزوها می نداند؟!

همان را گوید آیا سفره اش رنگین از الوان زیبای حیات و زندگی باشد؟!

همان را گوید آیا نک به روی کیک میلاد ستاره

-نازنین فرزند دلبندش- گذارد شمع رخشنده؟!

همان را گوید آیا کز سرایش

در میان چلچراغ روشن و گل های سرخ و زرد این جشن تولّد،

خنده ها و کف زدن ها و مبارک باد گفتن ها بلند است؟!

***

بی نهایت نیست راه صبح فردا

خواهد آمد مادر آن صبح امیدت

همچو دیگر صبح ها

بادا هزاران بار آفرینت

کاین چنین گرم از نجات و زنده بودن می سرایی

لیک چه می داند کسی

عفریت جان اِستان بیماری

پس از این جمله شب های برفته، صبح های آمده،

آیا دگر صبری درنگی با تو خواهد داشت یا نه!..

***

بامداد است و خروسخوان

شعله ی فانوس خاموش است و

دیگر شمع بزم شب پره ها نیست

دیگر زندگی آوازش از حلقوم گرم جیرجیرک ها نمی آید

تهی این خانه دیگر از فغان و درد و بیماریست

زین پس ناله ای دیگر نمی زاید

به رگ های هوا آرامشی جاریست

***

ز مشرق ارتش آتش وش خورشید می آید

رباید تا غبار تیرگی را

با سنان پرتوش کوبد شباک این سرای سرد بی جنبندگی را

- چقدر این خانه آرام است!

نمی بیند مگر روزی دگر از زندگی را؟!..

همانا گوییا همسایه بود آن، کان چنان آن گفت!.

***

- بجَه از خواب ای مادر

که بر بالین فرزندت نه جای خفتن است دیگر

جهان بنگر

که چون برق جهان از جای جا برجست!

بگفت اینان کسی اما

که گفت و از کجا آمد ندایش کس نمی داند!

***

گشود چشمان سرخش را

سراسیمه

بشد جویا ز حال و روز بیمارش

- خداوندا به دادم رس!.. چه می بینم!. فغانا!.. نازنینم!.. 

دیده بگشا!..

از چه روی است بر نمی آید نفس از سینه ات دیگر؟!..

فدایت!.. گریه ای کن!.. ناله ای سر ده!..

 مرا بی کس مکن مادر!..

مر اینسان به جا مگذار!..

من بی خنده هایت.. بی چراغ چشمهایت..

بی وجودت زندگیم چیست آخر؟!.

مرا بی کس مکن مادر!..

مخشک آخر نشان مانده از سرسبزی باغ وجودم..

باغبانت را مرنجان ای وجودت تار و پودم..

ای تو مهمان کریمم!

نیک می دانم برایت خوان رنگینی نگستردم

عروسک شد سمر بهرت ز دست وعده های صبح و فرداها

نپوشیدی به عمرت جامه ای نو را

ولی آی و ببخشایم خدا را فرصتی دیگر

مرو مادر مرو مادر..

مرو از پیش این ویران تن خسته

مرو از پیش این قلب شکسته

آه.. مرو مادر.. مرو مادر!..

***

دو دست لرزناکش

در میان توده ی انبوه موهای طلایی رنگ دختر بچه اش

- کاینک نبودش-

همچنان بیهوده می گشتند

 و شعرستان چه زیبا بود آن فردای میلاد ستاره..

22 مهر 1378  یزد



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب